از زمانی که کمکم با این جهان روبه رو شدم و درک و شعوری نسبت به عالم پیدا کردم و کمکم با دین و مذهب آشنا شدم بارها با این سه مفهوم یعنی صبر و شکرگزاری و تسلیم امر خدا شدن روبه رو میشدم ولی واقعا درکی از آنها نداشتم. شاید دلیلش این بود که هنوز با جهان و بنیاد متزلزلش رو به رو نشده بودم؛ هنوز جهان، من را به در و دیوار نکوبیده بود و هنوز به این درک نرسیده بودم که من خدا نیستم پس موجود کاملی نیستم و قدرت تغییر خیلی چیزها را ندارم. هنوز تجربههای تلخ و زننده در زندگیم تجربه نکرده بودم؛ و در حالت اسطورهای و ایزوله زندگی میکردم و نمیدانستم که جهان بیرون از من چقدر میتواند با جهانی که من تصور میکردم متفاوت باشد.
کمکم که بزرگتر شدم حقایقی که در ذات این جهان مادی است و چندان جذاب و جالب نیست بر من آشکار شد. کمکم اتفاقاتی در دفعات متعدد و حالت تکرار شده در زندگیم افتاد که سرم به شدت به سنگ کوفته شد و حس کردم تازه دارم متوجه یک عده امور میشوم. واقعا تا کسی چرخه آگاهی و تجربههای خود را در زندگی طی نکند و رنجها و سختیهای قریب به هلاک کننده را تجربه نکند نمیتواند اصلا درکی از سه مفهومی که درباره آنها میخواهیم با هم صحبت کنیم داشته باشد.
تا وقتی که تجربههای تلخ در زندگی انسان اتفاق نیفتد نمیتواند درک کند که به هیچ چیزی در این دنیا نباید دل بست و دلخوش بود. آنقدر چیزهای با ارزش را دنیا به من داد و از من گرفت تا یک دفعه متوجه شوم که در این دنیا هیچ چیز مال من نیست و هر آن بیم آن است که آن چیزی که داری از تو گرفته شود؛ و هیچ تضمینی در ذات این دنیا نیست که به تو عطا بشود و قول داده شود که تو آن چیز را تا هر موقع دلت بخواهد خواهی داشت. آنقدر از جانب انسانهای متعهد، قول داده شد و آن قول و عهد شکسته شد که متوجه شدم به هیچ قول و عهدی از جانب هیچ انسانی نباید دل بست. آنقدر دوستیها به دشمنی و دشمنیها به دوستی تبدیل شد که فهمیدم به هیچ دوستیای نباید دلخوش کرد. آنقدر برادریها و خواهریها به دشمنی تبدیل شد؛ آنقدرها معشوقه دیده شد که روزی به عاشقش میگفت بدون تو با هیچکسی نمیتوانم زندگی کنم و روزی دیگر در آغوش فرد دیگری همان حرف را تکرار میکرد و برعکس که متوجه شدم همه این حرفها حقیقتا درست نیست و واقعیتی ندارد؛ و هزاران مورد از این تلخیها و از دست دادنها.
اینجاها بود که قریحه پناه بردن به خداوند در من روشن شد. اینجاها بود که کمکم فهمیدم صبر چیست. تسلیم چیست. شکرگزاری چیست. اینجاها بود که فهمیدم تنها معشوق و رفیق در این عالم کیست؟ وقتی زیر پایت بارها خالی میشود و به تدریج به بیثباتی این عالم پی میبری متوجه میشوی که باید در جست و جوی چیز دیگری بود. چیزی و یا کسی که هیچ تغییری نمیکند و تنها در مورد او فکر کردن و به او توجه کردن و خدمت آن کردن ارزش دارد. کسی یا چیزی که ورای انسانها است. ورای شوهر و همسر و بچه است. ورای شغل، اعتبار، آبرو، تحصیلات و داراییهاست. اینها هر لحظه بیم آن است که از دست بروند ولی آیا کسی و چیزی هست که هیچ وقت از آدم گرفته نشود؟ و آدم فقط به او دل ببندد و واقعا دیگر ناامید نشود. اصلا فلسفه این همه بیثباتی در ذات عالم چیست؟
تسلیم شدن چیست؟
وقتی ذات بیثبات و بیارزش دنیا برایت آشکار میشود کمکم متوجه میشوی که تسلیم شدن چیست. همیشه میشندیم که اسلام دین تسلیم شدن است. اصلا خود نام این دین به معنای تسلیم است. عجیب اینکه تا در این جهان به در و دیوار کوبیده نشوی و ذات این دنیا برایت آشکار نشود نمیفهمی که تسلیم و اسلام چیست. وقتی که این مرحله خطیر را گذر میکنی و به درک این مسئله میرسی که تو قدرت تغییر خیلی چیزها را نداری و اصرار و تلاش تو نه تنها تغییری ایجاد نمیکند بلکه کار را بدتر میکند و تغییر نکردن را بیشتر دامن میزند متوجه میشوی که راهی جز تسلیم شدن در برابر اراده خداوند را نداری.
سر صحبت من با موحدین و خداپرستان است آنها که به این درجه از آگاهی رسیدهاند که واقعا قدرتی و ارادهای جز قدرت و اراده خدا وجود ندارد. به همین خاطر به محض اینکه میفهمند که امری از دایره اراده و تغییرشان بیرون است بلافاصله دست میکشند و خود را تسلیم اراده حق میکنند. تا جایی که در حیطه اختیار و منطق است و مشکلی نمیآفریند تلاشی برای تغییر میکنند ولی به محض اینکه دیدند که آن امر مذکور بوی عدم تغییر میدهد سریعا دست میکشند و خود را تسلیم خدا میکنند و قلبا و زبانا میگویند ای خدا من قدرت تغییر را ندارم و این تویی هر چه کردی من تسلیمم حتی اگر به ضرر و یا فایدهام تمام شود. هرچه شد، شد. نه میترسم و نه مینالم و نه شکوه و شکایت و آه و نالهای میکنم. تو حکیمی و تو میدانی که چه چیز خوب است و چه چیز بد و من نمیدانم. تو کاملی و من ناقص؛ پس تو هرچه کنی هم مجبورم و هم میبایست تسلیمت شوم. هرچه کردی، کردی.
صبر چیست؟ و ارتباط آن با تسلیم شدن
این است تسلیم شدن. حال همین تسلیم کمکم ما را با مفهوم صبر هم آشنا میکند. تا حالا نمیدانستیم صبر واقعا چیست. صبر را با تحمل کردن اشتباه میگرفتیم. فک میکردیم صبر چیز بدی است و همیشه از آن گریزان بودیم. ولی بعد از درک تسلیم شدن میفهمیم که خود تسلیم شدن همان صبر است. به قول منطقدانان این دوتا رابطه تساوق باهم دارند. معنیشان فرق میکند ولی یک جهت و یک چرایی دارند. یعنی همین که شخص تسلیمگری شدی میفهمی دیگر نیاز نیست منتظر چیز بهتری بمانی. صبر میکنی تا هرچه خداوند کرد بکند.
حال هرچه بود. تو که طعم تلخیها را زیاد چشیدهای و فهمیدهای که هیچ چیز ثبات و دوام ندارد؛ و هیچ چیزی ارزش انتظار را ندارد؛ زیرا آنقدر چیزهای شاد و شیرین را چشیدی که بعدا از تو گرفته شد پس دیگر فقط خود را با امواج زندگی همراه میکنی و بر موجها سوار میشوی و هرجا خداوند تو را برد تو هم میروی. دیگر صبر نمیکنی که اتفاق خاصی بیافتد. زیرا آنقدر اتفاقات خاص افتاد و ولی نماند و بیثبات بود که دیگر به هیچ اتفاق خاص دیگری دل نمیبندی که حالا برای آن بخواهی صبر و تحملی کنی که فقط رنج تو را بیافزاید. پس صبر یعنی دلت را آرام کن به اینکه صاحب این عالم و قدرتمندترین موجود این عالم اگر تو را به هدفت رساند که میرساند و هیچ چیز و هیچ احدی قدرت تغییر اراده او را ندارد؛ و اگر هم نرساند که خودت قبلا فهمیدهای بر اراده او باید گردن نهی و بر چیزی که قدرت تغییر آن را نداری اصرار نورزی. صبر کردن به نحوی احترام گذاشتن به حکمت و تدبیر خداوند است.
البته پرواضح است که معنای حرف من این نیست آدمی دست از تلاش بکشد. این که معلوم است منظور من این نیست. ما تلاش میکنیم و در راه آنچه که تمایل و علاقه و هدف داریم حرکت میکنیم ولی دیگر بیقراری و به زور خواستن و تغییر دادن بیمعناست.
شکرگزاری چیست؟ و ارتباط آن با تسلیم شدن
دقیقا مثل صبر که از تسلیم به وجود میآید، شکرگزاری هم از تسلیم زاییده میشود. اینجاهاست که میفهمیم شکرگزاری چیست و چقدر ضروری بوده و تاکنون آن را دست کم گرفتهایم. وقتی خیلی چیزها را از دست میدهیم و به بیثباتی عالم پی میبریم متوجه میشویم همینی هم که داریم جای شکر دارد. اگر از دوستی بیمهری دیدیم، اگر چیزی که قبلا نداشتیم و سپس داشتیم و سپس دوباره از دستش دادیم همین که چیزهایی باقی ماندهاند و هنوز سرجایشان هستند همیشه شکرگزار صاحب اراده عالم میشویم که همین را برای ما گذاشته و نگرفته است و خیلی محکمتر و بهتر از قبل آن چیز با ارزشی که فعلا داریم را شکر میگوییم و اصطلاحا قدردانش میشویم؛ و تلاش میکنیم دیگر کاری نکنیم این را خداوند بگیرد ولی اگر هم گرفت که گرفت ما فعلا تلاش میکنیم که کاری نکنیم که فردا حسرت بخوریم که چرا قدرش را ندانستیم.
ایمان همین چیزی است که تا کنون از آن بحث کردیم. ایمان یعنی کسی که در برابر اراده حق تسلیم است و قدرت و اراده او را باور کرده است به حدی که خود را در برابر هر اتفاقی که قدرت کنترلش و تغییرش را ندارد قرار نمیدهد و میداند و یقین دارد که قدرت و اراده حضرت حق آنقدر بزرگ است که به غیر آن به چیز دیگری که از خود قدرت و ارادهای ندارد اهمیت ندهد.