تعریف چیست؟ اصلا شاید وقتی فهمیدیم که «تعریف» چیست آنگاه پی به تعریف فلسفه بردیم. برای تعریف فلسفه رجوع کنید به این مطلب: «فلسفه چیست؟ تعریفِ فلسفه (قسمت اول)» یعنی تعریف را تعریف کنیم. اما آیا خود این سخن دور نیست؟ یعنی تعریف را تعریف کنیم؟
در فلسفه بحثی به نام بدیهیات مطرح است که وقتی به یک امر بدیهی می رسیم دست از تعریف آن بر می داریم. مثلا وقتی گفته می شود: انسان وجود دارد، اگر گفته شود که خود وجود چیست؟ می گوییم وجود دیگر تعریفی ندارد زیرا وجود مفهومی بدیهی است. اگر بخواهیم تعریفش کنیم باید بگوییم وجود یعنی هست و موجود یعنی چیزی که هست. اما این توضیح از آنجایی که در آن از خود هست یا وجود استفاده شده بنابراین نسبت به خود معرَف، وجود اصطلاحا اخفی است. وجود مفهومی است که نزد انسان ها روشن است. بداهت دارد. حال تعریف هم همینگونه است ما مجبوریم در اینجا ایست کنیم و دیگر جلوتر نرویم؛ زیرا تعریف، مفهومی بدیهی است.
حالا این بحث پیش می آید که آیا تعریف فلسفه امکان دارد؟ آیا می توان فلسفه را تعریف کرد؟ این سوال نیز یک سوالی قبل از خود را مطرح می کند که اصلا آیا خود تعریف امکان دارد یا ممتنع است؟ یعنی حالا فهمیدیم تعریف یعنی چه اما آیا کلا و اصلا می توان چیزی را تعریف کرد؟ یک عده از امور و اشیاء که گفته شد تعریف آنها ناممکن است به چه دلیل؟ به دلیل بداهتشان. یک عده امور هم که بداهت ندارند چگونه می توان آنها را تعریف کرد؟ آیا امکان دارد امور غیر بدیهی را تعریف کرد؟ مثلا اگر کسی رنگ زرد را ندیده باشد و یا طعم میوه ای را نچشیده باشد و بخواهیم آن را برای او تعریف کنیم باید چه بگوییم؟
اینجا یک بحث قبل تر از این نیز به وجود می آید که اصلا هدف از تعریف چیست؟ هدف از تعریف از دو حال خارج نیست: یا منظور از تعریف روشن سازی برای شخص مقابل است یا برای اینکه به حقیقت و چیستی آن شی پی برده شود.
وقتی هدف روشن سازی برای فرد مقابل باشد که تا او آن شی را ندیده باشد، ممتنع و محال است که بتوان به او فهماند که مثلا زرد چیست مگر اینکه سکوت کنیم و یک جیز زرد را از نزدیک به او نشان دهیم. حالت دوم این است که بخواهیم به حقیقت یک شی پی ببریم. به حقیقت شی پی بردن یعنی اینکه بدانیم چه چیزی مشخصه، کاراکتر و ویژگی اصلی یک شی را شامل می گردد. اما آیا امکان دارد که به آن ویژگی اصلی پی برد؟ مثلا در فلسفه ارسطویی در تعریف انسان می گویند: حیوان ناطق. از نظر ارسطو «نطق» کاراکتر اصلی انسان است اما در حیوانیت با بعضی از موجودات مشترک است. به اصطلاح فصل مقسم انسان، نطق است. اما چگونه میتوان ادعا کرد که نطق، آن ویژگی اصلی و حقیقی موجودی به اسم انسان است؟ آیا موجود دیگری که نطق داشته باشد وجود ندارد؟ که ادعا کنیم نطق مشخصه اصلی انسان است؟
اگر دینی بحث نکنیم و مثال نقض نیاوریم که مثلا جن و پری و اینها که مثل انسان نطق دارند نیز وجود دارند بلکه بخواهیم فلسفی بحث کنیم این اشکال را وارد می کنیم که ما همین که نمیدانیم آیا غیر انسان هم موجودی هست که نطق دارد یا نه؟ خودش ما را وا می دارد که بیان کنیم نطق ویژگی اصلی انسان نیست. به غیر از این دلیل، دلیل دیگر بر اینکه نمی توان به ویژگی اصلی یک شی پی برد توسط شیخ اعظم جناب سهروردی بزرگ بیان می گردد. او می گوید همان فصلی که شما ارسطوئیان بیان می کنید که حقیقت شی را عیان می کند آیا قبلا به آن دست پیدا کرده ایم یا خیر؟ اگر پیدا نکرده ایم که چگونه میتوان ادعا کرد که برای تعریف یک تصور مجهول که قصد تعریف آن را داشته ایم از تصورات مجهول استفاده کرد؟ آیا این تسلسل تصورات مجهول نیست؟ اگر هم فصل را پیدا کرده ایم پس آن دیگر حقیقت شی نیست بلکه عَرَضی از عرضیات انسان است؛ زیرا نطق از عرضیات نفس ناطقه است. منظور این است که خود نطق هم مانند حیوانیت یک مشخصه برای انسان است و نشان نمی دهد که حقیقت شی است.
بنابراین حتی پس از ذکر ذاتیات یک شیء، معلوم نیست که همه ذاتیات آن مطرح شده باشد. همانطوری که بالاتر توضیح دادیم که مطرح شدن یک ذاتی یا عرضی دیگر نیز امکان دارد که پیدا گردد. وی نتیجه میگیرد که تعریف به حد، همانگونه که مشائیان می گفتند، ممکن نیست. (برای این تکه از بیان سهروردی رجوع کنید به: سهروردی، مجموعه مصنفّات شیخ اشراق، ج۲، ص۱۸ـ۲۱). این بحث ادامه دارد.