تیر سال 95 بود. به آموزشی سربازی در پادگان 02 پرند رباط کریم اعزام شدیم. آنقدر آب و هوای این پادگان و منطقهای که در آن واقع شده نامناسب است که معروف است به آنجا کره مریخ میگویند. دقیقا خاک و تپههای سرخی هم دارد و این تشابه را بیشتر میکند و آفتاب مستقیما بالای سر این پادگان قرار میگیرد و تیر داغی خود را بر ریگها و خاک آن پرتاب میکند. تازه لیسانس حقوقم را گرفته بودم و هنوز مردد بودم که در چه رشتهای تحصیل کنم. کاملا بلاتکیف بودم. نه شغلی و نه تحصیلات مورد علاقهای و نه … .
گمان میکردم فعلا هیچ کاری نمیتوانم بکنم. کاملا بیانگیزه شده بودم. بیست و چهار ساعت توی پادگان و پاس نگهبانی و رژه و صبحگاه و تنبیه و … باعث میشد این حس به یک سرباز القا شود که تو دیگر اسیر شدهای و هیچ راه برگشتی نیست. تنها کسی که به آموزشی سربازی رفته میتواند حس من را درک کند. آیندهای مبهم و نامعلوم که هیچ چیزش معلوم نیست باعث میشود حس غربت و تنهایی و بیانگیزگی سراسر وجودت را فرا بگیرد.
همان غروب روز اول با دو نفر از همخدمتیهایم که با لباس برزنتی و سنگین و خشک آموزشی با یک جفت دمپایی بزرگ در پایمان که صدای خِر خِر آن بر روی آسفالت جاده پهپاد پادگان کل جاده را پر میکرد و گاهی ریگ تیزی در آن فرو میرفت و کف پایمان را زخم میکرد به سوی سلف مرکزی پادگان در حرکت بودیم تا وعده شام را در یقلویهایی که تا حالا شاید هزاران نفر در آنها غذا خورده بود شاممان را صرف کنیم.
هنگام غروب بود. آفتاب کاملا رنگ خون شده بود و در کنار کوه دماوند کم کم داشت به پشت کوهها میرفت. در این حین صدایی از دور میآمد معلوم بود که از بلندگوهای خیلی بزرگ و قدیمی که در محل صبحگاه مشترک نصب بودند میآمد. صدای رادیو آوا بود که پشت هم آهنگ پخش میکرد. بلافاصله از دوستانم جدا شدم و به سوی محل صبحگاه حرکت کردم و بیخیال شام شدم. به صبحگاه که نزدیکتر شدم کنار درخت چناری روی خاک نشستم و دلم خواست که آنجا تنهای تنها بنشینم و به سرخی آفتاب در حال غروب زل بزنم و فقط صدای رادیو را بشنوم. تنها بودم کسی آنجا نبود. کم کم آرامشی بسیار دلنشین و سبک من را فرا گرفت و تاکنون اینقدر آرامش نداشته بودم. آفتاب که نشست و اذان از رادیو پخش شد صدای رادیو هم بعد از آن قطع شد و کم کم خود را از خاکهایی که بر بدنم نشسته بود تکاندم و پا شدم و به سوی آسایشگاه حرکت کردم.
روزهای بعد هر غروب همین کار را تکرار میکردم و شده بود جزئی از آموزشی من. صبح تا غروب آنقدر رژه میرفتیم و کلاسهای نظامی شرکت میکردیم که هنگام غروب پایمان را به زور بر روی زمین حرکت میدادیم از بس خستگی عضلههایمان را از کار انداخته بود. کنار همان درخت چنار مینشستم و صدای رادیو که کل پادگان را فرا گرفته بود گوش میدادم و به غروب آفتاب نگاه میکردم. کم کم داشتم حس میکردم انگیزه و امیدی شدید کل وجودم را فرا گرفته و آنجا میتوانستم با فکری باز به آینده و عمری که تا کنون گذراندهانم فکر کنم.
حدودا سه چهار روزی به آخر آموزشی مانده بود و آنقدر به غروب و صدای رادیو ارتش دلبسته شده بودم و آرامش عجیبش را میخواستم که دلم میخواست تا آخر تابستان، آموزشیم طول بکشد.
نقل این خاطره این بود که گاهی در میان سختی و شلوغی هم میتوان راهی برای آرامش پیدا کرد و امیدوار به آینده فکر کرد و آن دوره سختی را با آرامش و امید از سر گذراند و به آینده بهتری فکر کرد. رادیو که معمولا در عصر و غروب همه پادگانهای ارتش پخش میشود و یکجور سنت در این نیروی نظامی است و متداول است به شدت حال و فضای پادگان را قشنگ و آرامشبخش میکند.