در پستی با عنوان «بحثی هم منطقی و هم عرفانی اندر باب چیستی عشق رمانتیک و عشق راستین» توضیح دادیم که عشق رمانتیک همان وابستگی است و قطب منفی خود را در خود به همراه دارد. از ذهن انسان نشأت می گیرد که در خود مفاهیم ثانیه و متقابل را می زاید اما عشق راستین مفهوم و معنایی منفرد است که از شهود انسان نشأت می گیرد. در همین رابطه بخوانید: ……………………
اما آیا این رابطه عاشقانه جنسی و عاطفی امری ممکن است یا ضرورت دارد؟ بهتراست بگویم آیا امری اجتناب ناپذیر است یا اجتناب پذیر؟ غالب روانشناس ها و جامعه شناس ها و فلاسفه امری ضروری می دانند. حتی هر انسانی که با خود خلوت می کند می بیند که نیاز جنسی و عاطفی دارد و خلاف این امر قبولش برایش ناممکن می نماید. اما واقعیت امر خلاف این است. واقعیت این است که عامل تمایل به رابطه عاشقانه دو قطبی از نیازی است که در سطوح عمیق وجود انسان نشأت می گیرد ولی جبران واقعی و درمان حقیقی آن با رابطه بیرونی و دو نفره صورت نمی گیرد. عشق و لذت واقعی زمانی است که انسان در هر امری به وحدت می رسد. جایی که دیگر هیچ دوئیتی وجود ندارد. انسان با رابطه جنسی و عاطفی (به قول دیگران رابطه عشقولانه) تلاش می کند که این حس وحدتخواهی را با قرابت و نزدیکی روحی و جسمی و جنسی برطرف نماید اما هرچه می کوشد می بیند که جبران واقعی نمی کند. دوباره می خواهد و می خواهد و می خواهد؛ اما تا کی و تا کجا؟ آیا تا لب مرگ؟ هربار رابطه نزدیک و عمیق عاطفی و جنسی، لمحه ای از آن وحدت که در سطوحی عمیق تر در وجود انسان و جهان قرار دارد تجربه می گردد اما دائمی و مستمر نیست؛ ازلی نیست. پس انسان به وحدتی عمیق تر و جوهری تر نیاز دارد (باشد در وقت دگر توضیح این وحدت عمیق و جوهری).
با همه این تفصیلات و تشریحات و تشریفات باید بگویم نیاز جنسی و عاطفی برای موجوداتی که در سطح ذهن و سطح نیمه هشیار انسانی قرار دارند و گیر کرده اند نیازی کاملا ضروری و اجتناب ناپذیر است؛ اما برای موجوداتی که به سطح رویین زندگی و سطح رویین ادراک و آگاهی توجهی ندارند بلکه کانون توجه و تمرکزشان در لایه های عمیق تر وجودشان قرار دارد، این ناز و نیاز به آزار تبدیل می گردد که توجه و کسب وحدتی عمیق تر را از آنها سلب می کنند. البته آیا می توان تعادلی بین سطح هشیار و نیمه هشیار انسان ایجاد کرد یا نه سوالی است که باید به آن پرداخت. و ما سر فرصت از آن سخن خواهیم گفت. این سطح بی نیازی سطح شهودی انسان است که خورشید درون انسان حساب می گردد. انتهای تاریک و سایه این شهود، ذهن انسان است که همواره دعوت به ترس و شک و ترس از بی هویتی می کند.
از اینجا می توان فهمید که چرخه عشق و نفرت که از ذهن انسان نشأت می گیرد از خود مفاهیم دوگانه دیگری نیز تولید می کند. مثلا وقتی عشقی صورت می گیرد به همراه خود حسادت و رضایت، خشم و کنترل خشم، مالکیت و مشارکت، غم و شادی کاذب، ترک و برگشت (به اصطلاح فراغ و کات) و .. را به دنبال دارد. اما عشق راستین هیچ مفاهیم متقابلی از خود نمی زاید. مثلا وقتی در مسیر خودآگاهی گام می نهیم و کم کم با حضور موجودی متعالی، عمیق، مهربان، عظیم و غیرقابل توصیف و جاودانه در خود آشنا می شویم و روز به روز با یاد او در بدترین شرایط بیرونی و درونی آرام می گیریم نه تنها به رابطه عاشقانه نیازی چه عاطفی و چه جنسی پیدا نمی شود بلکه در سطحی بسیار عارفانه و آرامش بخش این ارتباط مانع و ظلماتی بزرگ بر سر راه انسان می نماید. تنها در یک صورت رابطه عاشقانه، امری معقول و مناسب و درست می نماید که دو طرف هویت خود را از بیرون از خود دریافت نمی کنند بلکه از درون و متکی به خود هستند و هم به عمق عشق به خود و خدا نیز پی برده اند؛ بنابراین آنگاه این رابطه سراسر لذت می نماید و تا زمانی که طرفین این تعادل و عشق درونی خود را از دست نداده اند این رابطه وارد قطب های منفی نفرت، عقده، خشم، افسردگی و شکست نمی گردد.