از وقتی حملههای پنهان و نیمه پنهان، عمدی و سهویِ فرهنگهای دینی و عرفانی، از گوشه و کنار جهان از هند گرفته تا آمریکا وارد فرهنگ ایرانیها شده، یا بهتر است بگوییم وارد فرهنگ مسلمانانِ سطح جهان شده است (ولی خصوصا بیشتر مردم ایران مد نظرم هست)، بعضی از همانهایی که مسلمان هم بودند چنان تحت تاثیر این فرهنگها قرار گرفتهاند که اسلام برایشان کاملا استحاله و تبدیل به یک دین کاملا جدید شده است. طرف مسلمان است ولی صبحها که از خواب پا میشود بلافاصله شروع میکند به زل زدن به یک شی! یا کف دستانش را به هم میمالد! تا چیزی میشود به کارما و زندگیهای قبل و بعد از تولد ربطش میدهد! گیاهخواری میکند یا دعاهایی که میخواند دعاهای هندی و انجیلی است. که صرفا یک بودایی یا یک مسیحی آن دعا را با خود زمزمه میکند و قس علی هذا…
مسلمانی و مسلمان زندگی کردن یعنی اینکه تماما در تمامی ابعاد و اجزا زندگی باید یک سبک زندگی برگرفته از قرآن و اهل بیت داشت تا بشود به کسی گفت مسلمان نه اینکه کسی از اسلام فقط یک سری باور در ذهنش داشته باشد ولی عملا با سبک تلفیقی هندی ـ مسیحی زندگی کند. یک مسلمان واقعی وقتی صبح از خواب بلند میشود به جای نشستن و یک دقیقه تمرکز کردن یا ده دقیقه به یک شی نگاه کردن یا هر چیز دیگر میتواند وقتی که از خواب بلند میشود بلافاصله سوره ناس یا فلق را بخواند و یا با باز کردن چشم، به خدا پناه ببرد از شر تمام اشرار و اجنه و شیاطین و افکار باطل. یا میتواند صبحش را بلافاصله که چشمش باز شد با سلام به اهل بیت شروع کند یا به صفحه قرآن نگاه کند نه اینکه هزار جور کار من دراوردی انجام دهد. میتواند به جای تماسهای بیهوده با اطرافیان یا گوش دادن آهنگهای پاپ پوچ و هرزه، در ماشین آیاتی از قرآن را با ترجمه گوش کند.
وقتی کسی خود را مسلمان میداند اگر به تمام جوانبش ملتزم نباشد نه تنها مسلمان واقعی نیست یعنی ممکن است در واقع هندو باشد یا مسیحی اِوِنجلیست باشد بلکه با قاطی کردن سایر فرهنگها در اسلام کم کم بیماریهای روانی میگیرد. وقتی سبک زندگی بر پایه اسلام نباشد آن زندگی میدانگاه شیطان با تمامی مظاهرش میشود زیرا انسان کم کم قوه فرقانش را از دست میدهد و آنگاه که احول و تاریکدل شد به ظاهر فکر میکند به آرامش رسیده ولی نمیداند که در ظلماتی به سر میبرد که ممکن است هرگز از آن بیرون نیاید. دلیلم چیست این است که وقتی من قرآن را بر مبنای هندویسم یا عرفانهای من درآوردی تفسیر میکنم یا حرف هر ننه قمری را گوش میکنم و بدون چون و چرا میپذیرم این به شیطان این مجال را میدهد که عقاید خرافی و باطل را به جای عقاید واقعی به من القا کند و وقتی این اتفاق می افتد من کم کم توهم میزنم که بله این حرفی که شنیدم یک پیام از جانب هاتف غیبی بود! و این سیر اینقدر ادامه مییابد که شخص توهمش برایش به واقعیت تبدیل میگردد و کارش به ادعای پیامبری کردن و رد دادن و دیوانه شدن کشیده میشود. برخی هم که آخر سر قید همه چیز را میزنند و میگویند اصلا هیچ غیبی و خدایی و پیامبری وجود نداشته و ندارد. یک عده هم که از اسلام فقط تا جایی آن را قبول دارند که فشاری به حجابشان نیاورد یا بهشان زوری وارد نشود که پا بشوند نماز بخوانند ولی حاضرند روزی پنج ساعت میدیتیشن کنند! وا مصیبتا…