کاش زودتر میفهمیدم که من خدا نیستم. سالها در خودم غرق شده بودم و گمان میکردم که دنیا و عالم و انسانها حول محور من میچرخند. چقدر دست و پا زدم که اتفاقات تلخ و شیرین زندگیم را مدیریت کنم. چقدر گمان میکردم که یک وقت نکند فلان فرد بنایی که من ساخته بودم را بزند و خراب کند. از اینکه یک روز کسی بیاید و خیر من را از بین ببرد چقدر بر خود احساسات منفی از جمله ترس و وحشت و نگرانی متحمل میکردم.
ای وای نکند که فلانی از من بدش بیاید و زیرابم را بزند و کارم را خراب کند.
وای نکند که جلوی من را بگیرند و نگذارند که من به هدفم برسم.
ای وای نکند که نتوانم در فلان ساعت و فلان موقع به قرارم برسم و … .
خودم را محور تمام اتفاقات و مسائل زندگیم میدانستم. من به معنای واقعی جای خدا نشسته بودم. از آن طرف ادعای مسلمانی و ایمان داشتم و سر بر مهر مینهادم ولی از طرف دیگر بر جای خدا در زندگی خودم نشسته بودم و کاملا جاهل و ناآگاه به این مسئله بودم.
بزرگترین عامل استرس و ترس در زندگی همین است. این که تصور کنیم این ماییم که باید اوضاع را مدیریت کنیم و به سمت مورد نظرمان هدایت کنیم. مشکل بزرگ ما همین بود و همین هست. تازه اینکه به تازگی نیز متوجه شدم بزرگترین عامل یاس و ناامیدی در وجود من همین بود. وقتی فکر میکردم خودم باید اوضاع را درست کنم و حس اینکه تا دخالت نکنم و نگران آن موضوع نباشم درست نمیشود ولی وقتی به نتیجه نمیرسیدم ناامیدی و یاس کل وجودم را فرا میگرفت. خودمحوری و خودبینی باعث شده بود که ناخودآگاه خود را جای خدا بنشانم و خود را خدای زندگی خودم بدانم.
اینکه تلاش میکردم اطرافیانم را تغییر دهم و هر بار با شکست مواجه میشدم. این نیز از نتایج خودمحوری من بود. وقتی خودت را صاحب قدرت و اراده و فاعل تغییر در دیگران بدانی و وقتی که میبینی هیچ تغییری در آنها نتوانستی ایجاد کنی و فقط این تو بودی که بهم ریختی و به موجودی ضعیفتر و پوچتر تبدیل شدی به من فهماند که یک جای کار من میلنگد اینجا بود که کم کم خداوند هدایتم کرد که بفهمم خدا محور زندگی من است و نه من محور زندگی خودم. اینکه بدانم من هیچ اراده و قدرت و اجازهای برای تغییر در دیگران ندارم. اینها من را به اینجا رساند که بفهمم تنها کسی که میتوانم در او تغییری ایجاد کنم آن شخص تنها خودم هستم و بس. حتی من نیز قدرت تغییر خودم را ندارم تا خدا نخواهد.
وقتی به این درجه از تجربه و آگاهی رسیدم که خودم را از صحنه تغییر اطرافم، تغییر اطرافیانم و تغییر سرنوشتم کنار بکشم به مرحله جذابی پا نهادم. اگر بگویم به ساحل آرامشی واقعی رسیدم اغراق نکردهام. نمیگویم که ترس و استرس و نگرانی بابت زندگیم و کارم و تحصیلم از بین رفته است هرگز؛ ولی به جرات میگویم که دیگر تا چیزی میشود یا حسی به من دست میدهد که در من ترس و نگرانی را ایجاد میکند بلافاصله به خداوند میسپارمش چون به این باور رسیدهام که او محور زندگی من است و این منم که حول محور او میچرخم نه اینکه من محور باشم و او در محور من بچرخد.
خیلی راحت هر لحظه در روز که دچار خودبینی و خدابینی خودم میشوم بلافاصله آن را به خدا میسپارم و دیگر به ادامه آن کاری ندارم زیرا میدانم و یقین دارم که اگر چیزی برای من باشد به من میرسد و اگر چیزی برای من نباشد به من نمیرسد هرچقدر هم که من دست و پا بزنم.
این تحول باعث شد که حتی حق خودم نسبت به عاشق شدن و دوست دوشتن دیگران را نیز به خدا واگذار کنم و از او بخواهم که به هراندازه که حدود من است پا را از آن فراتر نگذارم. و بدانم که اگر کسی و یا چیزی حق من باشد در همان حد و اندازه سهم من به من میرسد.
فهمیدم که حرف و تصور دیگران در مورد من و زندگی و برنامه من اصلا برایم مهم نباشد. اینکه دیگران میخواهند در مورد من چه قضاوتی بکنند بدانم که خود آنها نیز موجوداتی ضعیف هستند و خودشان پر از هزاران نقص و ضعف هستند؛ پس آنها هیچ حقی برای قضاوت کردن من و تصمیمگیری برای من ندارند.
رهایی و آرمش واقعی و حقیقی زمانی اتفاق میافتد که همه بندها را رها کنم و بدانم که من قدرتی برای نگه داشتن این کشتی زندگی ندارم و خودم را بر این دریای زندگی آزاد و رها کنم و بگذارم خدا خداییش را بکند و من فقط بندگی کنم. وقتی فهمیدم خدا نیستم از جایگاه خداوند بلند شدم و گذاشتم او بر سر جایش بنشیند تا من از تنهایی نجات پیدا کنم؛ زیرا خدایی کردن من در زندگیم باعث شد همه چیز و همه کس را قضاوت کنم و بر اساس این قضاوتها تنهای تنها بمانم. حالا دیگر تنها نیستم و بدون هیچ قضاوتی در میان اطرافیانم زندگی میکنم و خودم را با آنها همدرد میدانم و یکسان میدانم. نه کسی از من بالاتر است و نه من از کسی بالاتر. بالاتر فقط خداست که بالایی و والایی و خدایی میکند. من انسانی هستم که تا قدرت و اراده خداوند نباشد قدم از قدم نمیتوانم بردارم. اینجا بودم که کم کم آرام شدم و دست از ترس و ناامیدی به عنوان دو نتیجه خدادانستن خود برداشتم.
وقتی فهمیدم خدا نیستم فهمیدم که کامل نیز نیستم. وقتی فهمیدم کامل نیز نیستم فهمیدم پر از نقصم. سپس نقصها و ضعفهای خودم را به خداوند تسلیم کردم؛ آنگاه وقتی بر نواقصم آگاهی یافتم از عهده برآمدم که راه های درمان نواقصم را پیدا کنم و مسیر حل کردن نواقصم را طی کنم. وقتی به این نقطه رسیدم فهمیدم تازه دارم تکامل مییابم و به عنوان یک انسان دارم رشد میکنم. اینجا بود که کم کم داشتم میفهمیدم که من واقعا یک انسانم. انسانی ضعیف و ناقص که خداوند او را دوست دارد و او را درمسیر رشد و پروروش قرار میدهد.