ابتدا قبل پاسخ به این سوال باید تعریف خود از «سادگی» را عرضه کنیم. سادگی در یک عبارت یعنی: تا سر حد امکان، کم کردن وابستگی و نیازمندی به «شخص»ها و «چیز»های اطرافمان که تا حالا گمان میکردهایم وجود آنها ضرورتی دارد. این از تعریف سادگی. حال اگر انسان رجوعی به درون خویشتن داشته باشد و با خود خلوتی کند (البته به شرط اینکه ضمن آن ارتباط خالصانهای با خداوند داشته باشد و همچنین باور بیثبات و گذرا بودن این دنیا در وجود او نهادینه شده باشد) قطعا به این درک میرسد که سادگی و سادهزیستی بهترین سبک زندگی است.
حالا چرا این سادگی که تعریف کردیم با روح یا نَفْس انسان مطابقت و سازگاری دارد؟ این یک پاسخ فلسفی دارد. در فلسفه وقتی نفس انسان را تعریف میکنند میگویند نَفْس انسان «بسیط» است. بسیط کلمهای عربی است و دقیقا به معنای «ساده» است. در انگلیسی از واژه «simple» یا «sample» برای بسیط بودن استفاده میکنند که بازهم دقیقا به معنای ساده بودن است. حالا بسیط یا ساده بودن نفس به چه معنی است؟ به این معنی است که از آنجا که نَفْس انسان از جنس ماده نیست بلکه حالت تجردی، ملکوتی و آسمانی دارد پس از ویژگیها و صفات ماده و جسم مبری و پاک است. هرچیز مادی در این دنیا مرکب از اجزائی است؛ دارای طول و عرض و عمق است. و هرچه دارای طول و عرض و عمق باشد و اصطلاحا سه بُعدی باشد مادی است. در اصطلاح فلسفی میگویند جسم و ماده کثیف است و کثیف یعنی هرچیزی که متراکم و فشرده از اجزائی باشد. ضمن اینها، ماده یا جسم مرکب از دو بُعد زمان و مکان هم هست. یعنی هرچیز مادی از پنج جزء ترکیب شده است.
حالا نفس انسان از پنج بُعد مذکور مبری و پاک است. پس نتیجه اینکه نَفْس انسان بسیط و ساده محض است. یعنی «یک»، «واحد» و «تک» است. هیچ جزء و هیچ ترکیب و هیچ کثافتی ندارد. حال که نفس ذاتش اینگونه است و ذاتا مفرد و تک و تنهاست طبعا، طبیعتا و ذاتا طالب و خواستار چیزی است که مثل خودش و از جنس خودش باشد. اصل و اساس انسان هم روح و نَفْس اوست. هرچه خلاف ذات نَفْس باشد و انسان به اشتباه و از روی غفلت و از روی شهوت جسمانی به آن نیازمند و وابسته شود نَفْس انسان دچار خمود، سیاهی و مرض میشود. (در این رابطه بخوانید: گذر از تاریکی شرط رسیدن به روشنایی) اصطلاحا گم میشود. اینکه میگویند کسی خود را گم کرده یا از اصل خود دور افتاده است اینجا معنایش را تازه میفهمیم. خودگمگشتگی یا خود را گم کردن و به بیراهه رفتن و از اصل خود دور شدن یعنی کسی که وابسته و تعلق به ماده و مادیات پیدا کرده و نَفْس خود را به زور و به اشتباه دچار کثرت و اجزاء کرده و با دست خود نفس خود را اذیت و شکنجه میدهد.
این مسئله در رابطه با حواس ظاهری و باطنی انسان نیز صدق میکند. مثال میزنم تا بحث روشنتر شود. نَفْس انسان که بر حواس خود سیطره دارد و بر آنها حکومت میکند وقتی به طور مثال میبیند از طریق بصر و دیدن دچار کثرت شده و مرض کثرتبینی گرفته و چشمش به هر سو میرود و دلش هرچیزی را آرزو میکند با طبع او مخالف است و دچار مرض روحانی و روانی میشود و مثلا میگویند طرف مرض شهوت گرفته. یا وقتی زیاد حرف میزند هم همینطور دچار کثرت و خطورات و به هم ریختگی میشود. حالا حواس باطنی مثل خیال هم همیطنور؛ حتی بدتر. وقتی انسان از طریق حواس ظاهری خود هر چیزی را به خزانه خیال خود راه میدهد و وجود انسان را شلوغی و کثرت فرا میگیرد نَفْس انسان کمکم ظرافت طبع، هوشیاری، رهایی، تیزبینی و درستبینی خود را از دست میدهد؛ و یواش یواش از اصل و حقیقت خود دور میشود و معلوم نیست سر از کجا در میآورد.
حالا هرچه انسان در روابط، خوردن، خوابیدن، کار کردن، حرف زدن، فکر کردن و … تعادل را حفظ کند و مطابق با نَفْس خود راه برود و حواشی و زیادی را از دور خود خلوت کند روح او هرچه سریعتر به آرامش روحانی که همان آرامش واقعی است دست مییابد. انسانی که طعم این سبک از زندگی را بچشد مُحال است که به زندگی تجملاتی رو آورد و به اشیاء و اشخاص وابسته شود. (در این رابطه بخوانید: وابستگی، ساختار و محتوا).
خیلی از سنتهای مذهبی و معنوی در طول تاریخ نیز ساده زیستی را توصیه کردهاند. نمونههای اولیه شامل سنتهای سرامانا یا سمانای «Śramaṇa» هند باستان است. سادهزیستی در میان رهبران مذهبی و فلسفی مانند لائوتسه، کنفوسیوس، زرتشت، بودا، عیسی و حضرت محمد (ص) و خیلی دیگر از رهبران قدیمی و معاصر مذهبی سبک زندگی آنها بوده است. اینها البته نمونههایست که شاهدی بر نیک بودن سادهزیستی به معنایی است که در اینجا بحث کردیم؛ وگرنه اصل و اساس همان است که گفته شد.